• ورود
  • ثبت نام
  • العربية
  • English
  • youtube
  • twitter
  • facebook
  • عليٌّ اَوَّلُ النّاسِ اِيماناً : حضرت علي عليه‌السّلام اوّلين كسي است كه ايمان آورد.
خانه » مطالب » تحقيقات » عید قربان

عید قربان

تاریخ انتشار: : ۱۳۸۶/۹/۳۰ ۱۴:۱۰11652 مرتبه خوانده شده منتشر شده در شاخه: تحقيقات
عيد قربان كه پس از وقوف در عرفات(مرحله شناخت) و مشعر (محل آگاهي و شعور) و منا (سرزمين آرزوها، رسيدن به عشق) فرامى رسد، عيد رهايى از تعلقات است. رهايى از هر آنچه غيرخدايى است. در اين روز حج گزار، اسماعيل وجودش را، يعنى هر آنچه بدان دلبستگى دنيوى پيدا كرده قربانى مى كند تا سبكبال شود.
عيد قربان كه پس از وقوف در عرفات(مرحله شناخت) و مشعر (محل آگاهي و شعور) و منا (سرزمين آرزوها، رسيدن به عشق) فرامى رسد، عيد رهايى از تعلقات است. رهايى از هر آنچه غيرخدايى است. در اين روز حج گزار، اسماعيل وجودش را، يعنى هر آنچه بدان دلبستگى دنيوى پيدا كرده قربانى مى كند تا سبكبال شود.



صدای پای عید می آید. عید قربان عید پاک ترین عیدها است عید سر سپردگی و بندگی است. عید بر آمدن انسانی نو از خاکسترهای خویشتن خویش است. عید قربان عید نزدیک شدن دلهایی است که به قرب الهی رسیده اند. عید قربان عید بر آمدن روزی نو و انسانی نو است.





و اکنون در منايي،ابراهيمي، و اسماعيلت را به قربانگاه آورده اي اسماعيل تو کيست؟ چيست؟ مقامت؟آبرويت؟ موقعيتت، شغلت؟ پولت؟ خانه ات؟ املاكت؟ .
.. ؟


اين را تو خود ميداني، تو خود آن را، او را – هر چه هست و هر که هست – بايد به منا آوري و برايقرباني، انتخاب کني، من فقط مي توانم " نشانيها " يش را به تو بدهم:


آنچه تو را، در راهايمان ضعيف مي کند، آنچه تو را در "رفتن"، به "ماندن" ميخواند، آنچه تو را، در راه "مسئوليت" به ترديد مي افکند، آنچه تو را بهخود بسته است و نگه داشته است، آنچه دلبستگي اش نمي گذارد تا " پيام" رابشنوي، تا حقيقت را اعتراف کني، آنچه ترا به "فرار" مي خواند آنچه ترابه توجيه و تاويل هاي مصلحت جويانه مي کشاند، و عشق به او، کور و کرت مي کندابراهيمي و "ضعف اسماعيلي" ات، ترا بازيچه ابليس مي سازد. در قله بلندشرفي و سراپا فخر و فضيلت، در زندگي ات تنها يک چيز هست که براي بدست آوردنش، ازبلندي فرود مي آيي، براي از دست ندادنش، همه دستاوردهاي ابراهيم وارت را از دست ميدهي، او اسماعيل توست، اسماعيل تو ممکن است يک شخص باشد، يا يک شيء، يا يکحالت، يک وضع، و حتي، يک " نقطه ضعف"!


امااسماعيل ابراهيم، پسرش بود!


سالخورده مردي درپايان عمر، پس از يک قرن زندگي پر کشاکش و پر از حرکت، همه آوارگي و جنگ و جهاد وتلاش و درگيري
با جهل قوم و جور نمرود و تعصب متوليان بت پرستي و خرافه هاي ستارهپرستي و شکنجه زندگي. جواني آزاده و روشن و عصياني در خانه پدري متعصب و بت پرست وبت تراش! و در خانه اش زني نازا، متعصب، اشرافي: سارا.


و اکنون، در زير بارسنگين رسالت توحيد، در نظام جور و جهل شرک، و تحمل يک قرن شکنجه "مسئوليتروشنگري و آزادي"، در "عصر ظلمت و با قوم خوکرده با ظلم"، پير شدهاست و تنها، و در اوج قله بلند نبوت، باز يک " بشر" مانده است و درپايان رسالت عظيم خدايي اش، يک " بنده خدا" ، دوست دارد پسري داشتهباشد، اما زنش نازا است و خودش، پيري از صد گذشته، آرزومندي که ديگر اميدوار نيست،حسرت و يأس جانش را مي خورد، خدا، بر پيري و نااميدي و تنهايي و رنج اين رسول امينو بنده وفادارش – که عمر را همه در کار او به پايان آورده است، رحمت مي آورد و ازکنيز سارا – زني سياه پوست – به او يک فرزند مي بخشد، آن هم يک پسر! اسماعيل،اسماعيل، براي ابراهيم، تنها يک پسر، براي پدر، نبود، پايان يک عمر انتظار بود،پاداش يک قرن رنج، ثمره يک زندگي پرماجرا، تنها پسر جوان يک پدر پير، و نويديعزيز، پس از نوميدي تلخ.


و اکنون، در برابرچشمان پدر – چشماني که
در زير ابروان سپيدي که بر آن افتاده، از شادي، برق مي زند– مي رود و در زير باران نوازش و آفتاب عشق پدري که جانش به تن او بسته است، ميبالد و پدر، چون باغباني که در کوير پهناور و سوخته ي حياتش، چشم به تنها نو نهالخرّم و جوانش دوخته است، گويي روئيدن او را، مي بيند و نوازش عشق را و گرماي اميدرا در عمق جانش حس مي کند.


در عمر دراز ابراهيم،که همه در سختي و خطر گذشته، اين روزها، روزهاي پايان زندگي با لذت " داشتناسماعيل" مي گذرد، پسري که پدر، آمدنش را صد سال انتظار کشيده است، و هنگاميآمده است که پدر، انتظارش نداشته است!


اسماعيل،اکنون نهالي برومند شده است، جواني جان ابراهيم، تنها ثمر زندگي ابراهيم، تمامي عشق و اميد و لذت پيوند ابراهيم!


در اين ايام ، ناگهان صدايي مي شنود :


"ابراهيم! به دودست خويش، کارد بر حلقوم اسماعيل بنه و بکُش"!


مگر مي توان با کلمات،وحشت اين پدر را در ضربه آن پيام وصف کرد؟


ابراهيم، بنده ي خاضعخدا، براي نخستين بار در عمر طولاني اش، از وحشت مي لرزد، قهرمان پولادين رسالتذوب مي شود، و بت شکن عظيم تاريخ، درهم مي شکند، از تصور پيام، وحشت مي
کند اما،فرمان فرمان خداوند است. جنگ! بزرگترين جنگ، جنگِ در خويش، جهاد اکبر! فاتح عظيمترين نبرد تاريخ، اکنون آشفته و بيچاره! جنگ، جنگ ميان خدا و اسماعيل، در ابراهيم.


دشواري"انتخاب"!


کدامين را انتخاب ميکني ابراهيم؟! خدا را يا خود را ؟ سود را يا ارزش را؟ پيوند را يا رهايي را؟ لذترا يا مسئوليت را؟ پدري را يا پيامبري را؟ بالاخره، "اسماعيلت" را يا" خدايت" را؟


انتخاب کن! ابراهيم.


در پايان يک قرن رسالت خدايي در ميان خلق، يک عمر نبوتِ توحيد و امامتِ مردم و جهاد عليه شرک و بناي توحيد و شکستن بت و نابودي جهل و کوبيدن غرور و مرگِ جور، و از همه جبهه ها پيروزبرآمدن و از همه مسئوليت ها موفق بيرون آمدن و هيچ جا، به خاطر خود درنگ نکردن واز راه، گامي، در پي خويش، کج نشدن و از هر انساني، خدايي تر شدن و امت توحيد راپي ريختن و امامتِ انسان را پيش بردن و همه جا و هميشه، خوب امتحان دادن ...


اي ابراهيم! قهرمانپيروز پرشکوه ترين نبرد تاريخ! اي روئين تن، پولادين روح، اي رسولِ اُلوالعَزْم،مپندار که در پايان يک قرن رسالت خدايي، به پايان رسيده اي! ميان انسان و خدافاصله اي نيست، "خدا
به آدمي از شاهرگ گردنش نزديک تر است"، اما،راه انسان تا خدا، به فاصله ابديت است، لايتناهي است! چه پنداشته اي؟


اکنون ابراهيم است کهدر پايان راهِ دراز رسالت، بر سر يک "دو راهي" رسيده است: سراپاي وجودشفرياد مي کشد: اسماعيل! و حق فرمان مي دهد: ذبح! بايد انتخاب کند!


"اين پيام را مندر خواب شنيدم، از کجا معلوم که ..."! ابليسي در دلش "مهرفرزند" را بر مي افروزد و در عقلش، " دليل منطقي" مي دهد.


اين بار اول، "جمرهاولي"، رمي کن! از انجام فرمان خود داري مي کند و اسماعيلش را نگاه ميدارد،


"ابراهيم،اسماعيلت را ذبح کن"!


اين بار، پيام صريحتر، قاطع تر! جنگ در درون ابراهيم غوغا مي کند. قهرمان بزرگ تاريخ بيچاره اي استدستخوش پريشاني، ترديد، ترس، ضعف،پرچمدار رسالت عظيم توحيد، در کشاش ميان خدا وابليس، خرد شده است و درد، آتش در استخوانش افکنده است.


روز دوم است، سنگيني"مسئوليت"، بر جاذبه ي "ميل" ، بيشتر از روز پيش مي چربد.اسماعيل در خطر افتاده است و نگهداريش دشوارتر.


ابليس، هوشياري و منطقو مهارت بيشتري در فريب ابراهيم بايد بکار زند. از آن "ميوه ي ممنوع" کهبه
خورد "آدم" داد!


ابليس در دلش"مهر فرزند" را بر مي افروزد و در عقلش "دليل منطقي" مي دهد.


"اما ... من اينپيام را در خواب شنيدم، از کجا معلوم که ..."؟


اين بار دوم، "جمره وسطي"، رمي کن!


از انجام فرمانخودداري مي کند و اسماعيل را نگه مي دارد.


"ابراهيم!اسماعيلت را ذبح کن"! صريح تر و قاطع تر.


ابراهيم چنان در تنگناافتاده است که احساس مي کند ترديد در پيام، ديگر توجيه نيست، خيانت است، مرز"رشد" و "غي" چنان قاطعانه و صريح، در برابرش نمايان شده استکه از قدرت و نبوغ ابليس نيز در مغلطه کاري، ديگر کاري ساخته نيست. ابراهيم مسئولاست، آري، اين را ديگر خوب مي داند، اما اين مسئوليت تلخ تر و دشوارتر ازآنست که به تصور پدري آيد. آن هم سالخورده پدري، تنها، چون ابراهيم!


و آن هم ذبح تنها پسري، چون اسماعيل!


کاشکي ذبح ابراهيم ميبود، به دست اسماعيل، چه آسان! چه لذت بخش! اما نه، اسماعيلِ جوان بايدبميرد و ابراهيمِ پير بايد بماند.، تنها، غمگين و داغدار...


ابراهيم،هر گاه که به پيام مي انديشد، جز به تسليم نمي انديشد، و ديگر اندکي ترديد ندارد،
پيام پيام خداوند است و ابراهيم، در برابر او، تسليمِ محض!


اکنون، ابراهيم دل ازداشتن اسماعيل برکنده است، پيام پيام حق است. اما در دل او، جاي لذت"داشتن اسماعيل" را، درد "از دست دادنش" پر کرده است. ابراهيم تصميم گرفت، انتخاب کرد، پيداست که "انتخابِ" ابراهيم، کدام است؟ "آزادي مطلقِ بندگي خداوند"!


ذبح اسماعيل! آخرين بندي که او را به بندگي خود مي خواند!


ابتدا تصميم گرفت که داستانش را با پسر در ميان گذارد، پسر را صدا زد، پسر پيش آمد، و پدر، در قامتوالاي اين "قرباني خويش" مي نگريست!


اسماعيل، اين ذبيح عظيم! اکنون در منا، در خلوتگاهِ سنگي آن گوشه، گفتگوي پدري و پسري!


پدري برف پيري بر سر ورويش نشسته، ساليان دراز بيش از يک قرن، بر تن رنجورش گذشته، و پسري، نوشکفته ونازک!


آسمانِ شبه جزيره، چهمي گويم؟ آسمانِ جهان ، تاب ديدن اين منظره را ندارد. تاريخ، قادر نيست بشنود.هرگز، بر روي زمين چنين گفتگويي ميان دو تن، پدري و پسري، در خيال نيز نگذشته است.گفتگويي اين چنين صميمانه و اين چنين هولناک!


-"اسماعيل، من درخواب ديدم که تو را ذبح مي کنم..."!


nاين کلمات را چنانشتابزده از دهان بيرون مي افکند که خود نشنود، نفهمد. زود پايان گيرد. و پايانگرفت و خاموش ماند، با چهره اي هولناک و نگاههاي هراساني که از ديدار اسماعيل وحشتداشتند!


اسماعيل دريافت، برچهره ي رقت بار پدر دلش بسوخت، تسليتش داد:


-"پدر! درانجامِ فرمانِ حق ترديد مکن، تسليم باش، مرا نيز در اين کار تسليم خواهي يافت وخواهي ديد که – اِنْ شاءَالله – از – صابران خواهم بود"!


ابراهيم اکنون، قدرتي شگفت انگيز يافته بود. با اراده اي که ديگر جز به نيروي حق پرستي نمي جنبيد و جزآزادي مطلق نبود، با تصميمي قاطع، به قامت برخاست، آنچنان تافته و چالاک که ابليسرا يکسره نوميد کرد، و اسماعيل – جوانمردِ توحيد – که جز آزادي مطلق نبود، و با ارادهاي که ديگر جز به نيروي حق پرستي نمي جنبيد، در تسليم حق، چنان نرم و رام شده بودکه گوي، يک " قرباني آرام و صبور" است!


پدر کارد را بر گرفت،به قدرت و خشمي وصف ناپذير، بر سنگ مي کشيد تا تيزش کند!


مهر پدري را، درباره عزيزترين دلبندش در زندگي، اين چنين نشان مي داد، و اين تنها محبتي بود که به فرزندش مي توانست کرد. با قدرتي که عشق به روح
مي بخشد، ابتدا، خود را در درون کُشت، و رگ جانش را در خود گسست و خالي از خويش شد، و پر از عشقِ به خداوند.



آنگاه، به نيروي خدابرخاست، قرباني جوان خويش را – که آرام و خاموش، ايستاده بود، به قربانگاه برد، برروي خاک خواباند، زير دست و پاي چالاکش را گرفت، گونه اش را بر سنگ نهاد، برسرش چنگ زد، - دسته اي از مويش را به مشت گرفت، اندکي به قفا خم کرد، شاهرگش بيرونزد، خود را به خدا سپرد، کارد را بر حلقوم قربانيش نهاد، فشرد، با فشاري غيظ آميز،شتابي هول آور، پيرمرد تمام تلاشش اين است که هنوز بخود نيامده، چشم نگشوده،نديده، در يک لحظه "همه او" تمام شود، رها شود، اما...


آخ! اين کارد!


اين کارد... نمي برد!


آزار مي دهد،


اين چه شکنجه ي بيرحمي است!


کارد را به خشم بر سنگمي کوبد!


همچون شير مجروحي ميغرد، به درد و خشم، برخود مي پيچد، مي ترسد، از پدر بودنِ خويش بيمناک مي شود، برقآسا بر مي جهد و کارد را چنگ مي زند و بر سر قرباني اش، که همچنان رام و خاموش،نمي جنبد دوباره هجوم مي آورد،


که ناگهان،


گوسفندي!


و پيامي که:

n
"اي ابراهيم! خداوند از ذبح اسماعيل درگذشته است، اين گوسفند را فرستاده است تابجاي او ذبح کني، تو فرمان را انجام دادي"!


الله اکبر!


يعني که قرباني انسان براي خدا – که در گذشته، يک سنت رايج ديني بود و يک عبادت – ممنوع! در "ملت ابراهيم" ، قرباني گوسفند، بجاي قرباني انسان! و از اين معني دارتر، يعني که خداي ابراهيم، همچون خدايان ديگر، تشنه خون نيست. اين بندگان خداي اند که گرسنه اند، گرسنه گوشت! و از اين معني دارتر، خدا، از آغاز، نمي خواست که اسماعيل ذبح شود، مي خواست که ابراهيم ذبح کننده اسماعيل شود، و شد، چه دلير! ديگر، قتل اسماعيل بيهوده است، و خدا، از آغاز مي خواست که اسماعيل، ذبيح خدا شود، وشد، چه صبور! ديگر، قتل اسماعيل، بيهوده است! در اينجا، سخن از " نيازِخدا" نيست، همه جا سخن از " نيازِ انسان" است، و اين چنين است" حکمتِ" خداوند حکيم و مهربان، "دوستدارِ انسان"، که ابراهيم را، تا قله بلند "قرباني کردن اسماعليش" بالا مي برد، بي آنکه اسماعيل را قرباني کند! و اسماعيل را به مقام بلند "ذبيح عظيم خداوند"ارتقاء مي دهد، بي آنکه بر وي گزندي رسد!


که داستان اين دين،داستان شکنجه و خود
آزاري انسان و خون و عطش خدايان نيست داستان "کمالانسان" است، آزادي از بند غريزه است، رهايي از حصار تنگ خودخواهي است، و صعود روح و معراج عشق و اقتدار معجزه آساي اراده بشريست و نجات از هر بندي و پيوندي که تو را بنام يک «انسان مسئول در برابر حقيقت"، اسير مي کند و عاجز، و بالأخره،نيل به قله رفيع "شهادت"، اسماعيل وار، و بالاتر از "شهادت" -آنچه در قاموس بشر، هنوز نامي ندارد – ابراهيم وار! و پايان اين داستان؟ ذبح گوسفندي، و آنچه در اين عظيم ترين تراژدي انساني، خدا براي خود مي طلبيد؟ کشتن گوسفندي براي چند گرسنه اي!


موسم عيد است. روز شادى مسلمانان. روزقبولى در جشن بندگى خداوند. اى مسلمان حج گزار و اى كسى كه در شكوهمندترين آييندينى از زخارف دنيا دور شدى و به او نزديكتر. ايام حج را نشانه اى از پاكيزگى ،رهايى، آزادگى، آگاهى و معنويت بدان. بدان كه زمين سراسر حجى است كه تو در آنى وبايد با سادگى، وقوف در جهان درون و بيرون و قربانى كردن همه آرزوهاى پوچ دنيوى،خود را براى سفر بزرگ آماده كنى. انسان مسافر چند روزه كاروان زندگى است. سلام بر ابراهيم، سلام بر محمد و سلام بر همه بندگان صالح خدا


منبع:
nنويسنده : احمد محمدی نسب
سایت : www.kb-tebyan.ir
چاپ صفحه ارسال به دوستان
برچسب‌ها:  عید  قربان 
 
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
ارسال نظر
شرایط نظر*
همه‌ی نظرها نیاز به تایید مدیر سایت دارند
عنوان*
نام*
ایمیل*
وب سایت*
پیام*
کد تایید*
4 + 6 = ?  
نتیجه این عبارت را وارد کنید
حداکثر تعداد تلاش برای ارسال: 10 مرتبه