غدير خم
زیر سایه پدر
۱۳۹۱/۹/۲۸ ۲۰:۵۸ - webmaster
زیر سایه پدر
زیر سایه پدر
در انتهای باغ
گویی زویران وحشت درد آزادی مرگ
دستی مرا به سوی خود می خواند

چشمان پر زِ اشک و لبخند سرد برگونه نم ناک
چون رقص ستاره های نور افشان
در دیدار ابر و بارش باران
گاه می بارد
و گاه طوفانیش لبخندی ست سهم گین
که چشم می بیند و دل به تلاطمش می نشیند
در این غربت، در این دیار
آسمان چه می داند بر سرم چه گذشت
داغی و تب داری زمین بود و آفتاب و بی مهریش
دستان پر زخار بیابان و گزهای اطراف
خنده های وحشی؛ و سیاه چال خاموش
زودتر از مرگ روح خسته را در خاک نهاده بودند
ولی هزار صدای خاموش
هم چون غریبی تنها
در زیر آلاچیق سکوت برگ های پاییزی را بر در پوشانده
و فانوس های پر نور را خاموش ساخته
نورش گشته بود سوسویی تلخ
مهمان خانه صدای کفتال بود و نعره های زندان بان
دستان سرد و سنگین و چشمان منتظر
گاه با بر هم نهادن پلکی سنگین
زندان بان در مصلوب شده را خواهد گشود
و اینک در انتهای باغ
در پس تمام تاریکی ها
دستانم در دستان چراغ فروزان و راه روشن است
دیگر قلبم نمی تپد و موج سینه ام سرمای غبار گرفته و انتظاری موهوم نیست
آسمان زندگیم سایه افکن و راهم سر سپردن به اوست
او که آب خوش گوار است در تشنگی و خورشید درخشان است بر بندگان
او که بر سرم نمی زند و مرا کوچک و خار نمی کند
او که به من جمال می دهد و جلال
او که بر عیوبم آگاه است و بر گناهم مطلع
ولی باز بر همه و همه پرده می پوشاند
اوست راهنمایی دل سوز در گرفتاری ها
چشمانم را می بندم و می گذارم آن ابر باران زا، باران ژاله سان، بدر کامل، دلیل فاضل و نعمت بزرگ و دریای خشک نشدنی، گل خوشبو، ماهی خوشرو وستاره درخشان بر سرم بتابد.
دستانم را به او می دهم
اویی که عقل ها و خردها حیرانش
اندیشه ها سرگردان
دانش مندان ناتوان از مقامش
شعرای گنگ در مدحش
مبلغان لال در اوصافش
سخن وران الکن در فضایلش
فصیحان عاجز در اعجازش
و آسمان و زمین در مقام ستایشش اظهار کوچکی می کنند
دستانم را به اویی می دهم که می خواهند خورشید باخترش را بپوشانند و چه نادانند
که هر چه پرده می نهند باز بزرگ و بزرگ تر است
در این سرزمین دیگر غم معنا نمی دهد
دیگر چشمان خسته از دیدن و پا خسته از دویدن نیست
این جا بر فراز آسمان بلند
در میان ابرهای سُربی رنگ
باصدای بلند خواهم خواند
دیگر من تنها نیستم، دیگر آسمان سُربی رنگ و زمین پر زخار وحشت نیست
دیگر دستان سرد بر سرم سایه ندارد، دیگر حصارم قفسی مخوف نیست
خدایا من او را دوست دارم او و فرزندانش را
و می دانم که صدایم تا به آسمان خواهد رفت
و انعکاسش را زمین خواهد شنید
و ملایکه آن را به گوش عرشیان خواهند برد
و زیر پلکان نگاه ها خواهم خواند
باید دل را شست و شو داد، در حوض کوثرش، به دست یدالهیش
و مقامش را برای آسمانیان خواند
و در این زمین که دل خسته است، دیده افسرده و چشمان منتظر
و هاله های نگاه ردپا و چهره ها خاموش
آن چه در جست و جو یش هستیم و در کنار ماست، با ماست، این جاست
پرده را کنار بزن به سرزمین ولایت نگاهی بینداز

سکینه ابراهیمی